امروز آخرین روز است

برایم یک ایمیل آمده بود که امروز آخرین روز است  ؛ درست که تبلیغاتی بود و فقط به این خاطر در صندوق پستی اینترنتی من بود که شاید پولی بیشتر بدست  آرند .

به فکر فرو رفتم که اگر منبع یا شخصی معتبر به من بگوید امروز آخرین روز زندگیت در این دنیا چه میکنی ؟ چون انسانها که نمیمیرند بلکه فقط محل زندگیشان عوض می شود .

شاید بگویم بله خیلی هایی که انتظار نداشتم بمن بدی کردند چون بد بودند .ولی باید ببینم خودم چه برای عرضه دارم؟

بنظر خودم انسان پایان نمی یابد اینطور که دینم به من یاد داده .

ولی کمی باید فکر کنیم چه روزهایی بوده از انسان روزی می خواستیم ؟جه افرادی که از ما صدمه دیده اند در حالی ما انسانها دارای صاحب هستیم و...


خرم «روز کزین منزل ویران بروم....

 

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم

 

حال همه ما...

سلام  . . .

حال همه ما خوب است . . .

اما . . .

تو باور بکن  . . .

با اجازه سید علی صالحی عزیز کمی شعرش را تغییر می دهیم .

صبح که از خواب بیدار شدم ناخود آگاه ذهنم به این شعر کشانده شد ! . چه کار کنم دیگر ، ذهنمان کمی شلوغ است.شما ببخشید ! .

مثل همیشه وقتی بیدار شدم بسیاری افکار به ذهنم آمد که نمی دانستم چکار کنم تا از شرشان خلاص شوم ! . تنها به ساعت نگاه کردم دیدم که از دیر شدن هم گذشته و من هنوز در خوابم .

به سرعت نور رفتم مثل بچه های خوب مسواک زدم و رفتم تا یک روز دیگر را شروع کنم .

خلاصه ،  سوار تاکسی شدم .

 رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده داشت با هیجانی وصف ناپذیر می گفت که یک روز دیگه شروع شده و حرکت کنید و . . .

پیرمردی جلوی من نشسته بود گفت:واقعا که این خانومه دلش خوشه که اینا رو میگه !

خانومی که کنار دست من نشسته بود هم گفت:آره بابا وقتی حقوق فلان تومان می گیرند مشخص است که بگن به طرف یک زندگی خوب و فلان گام بردارید و از این جور چیزا  . . .

و من همچنان خاموش بودم .

آقایی که کنار آن خانوم نشسته بود هم گفت ای آقا هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .

نمی دانم چرا اینقدر خیابان های شهرم شیب دارد به پایین ؟ ،همینجورداشتم حرفهای این تاکسی نشینان را تحلیل می کردم که دوباره راننده گفت:هرچقدر هم عین سگ جون بکنیم بازهم آخر برج گیر می کنیم !

من که داشت سرم سوت می کشید گفتم آخه چرا مثل سگ جون می کنید ؟

گفت:شما هنوز جوونید و نمی فهمید که وقتی صاحبخانه می آید اجاره اش را می خواهد یعنی چه !

وقتی دختر آدم ازو چیزهایی را می خواهد که زورش نمی رسد بخرد آن موقع می فهمی که نمی شود زندگی کرد .

من واقعا متعجب شده بودم که چرا خیابان هایمان اینقدر شیب دارد و دست انداز !

بالاخره جلوی یکی از پل های هوایی پیاده شدم و تاکسی به راه خود ادامه دارد و من رفتم تا بتوانم یک تاکسی دیگر پیدا کنم تا بتوانم از روی پل به محل کارم برسم .