سلام . . .
حال همه ما خوب است . . .
اما . . .
تو باور بکن . . .
با اجازه سید علی صالحی عزیز کمی شعرش را تغییر می دهیم .
صبح که از خواب بیدار شدم ناخود آگاه ذهنم به این شعر کشانده شد ! . چه کار کنم دیگر ، ذهنمان کمی شلوغ است.شما ببخشید ! .
مثل همیشه وقتی بیدار شدم بسیاری افکار به ذهنم آمد که نمی دانستم چکار کنم تا از شرشان خلاص شوم ! . تنها به ساعت نگاه کردم دیدم که از دیر شدن هم گذشته و من هنوز در خوابم .
به سرعت نور رفتم مثل بچه های خوب مسواک زدم و رفتم تا یک روز دیگر را شروع کنم .
خلاصه ، سوار تاکسی شدم .
رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده داشت با هیجانی وصف ناپذیر می گفت که یک روز دیگه شروع شده و حرکت کنید و . . .
پیرمردی جلوی من نشسته بود گفت:واقعا که این خانومه دلش خوشه که اینا رو میگه !
خانومی که کنار دست من نشسته بود هم گفت:آره بابا وقتی حقوق فلان تومان می گیرند مشخص است که بگن به طرف یک زندگی خوب و فلان گام بردارید و از این جور چیزا . . .
و من همچنان خاموش بودم .
آقایی که کنار آن خانوم نشسته بود هم گفت ای آقا هوا بس ناجوانمردانه سرد است . . .
نمی دانم چرا اینقدر خیابان های شهرم شیب دارد به پایین ؟ ،همینجورداشتم حرفهای این تاکسی نشینان را تحلیل می کردم که دوباره راننده گفت:هرچقدر هم عین سگ جون بکنیم بازهم آخر برج گیر می کنیم !
من که داشت سرم سوت می کشید گفتم آخه چرا مثل سگ جون می کنید ؟
گفت:شما هنوز جوونید و نمی فهمید که وقتی صاحبخانه می آید اجاره اش را می خواهد یعنی چه !
وقتی دختر آدم ازو چیزهایی را می خواهد که زورش نمی رسد بخرد آن موقع می فهمی که نمی شود زندگی کرد .
من واقعا متعجب شده بودم که چرا خیابان هایمان اینقدر شیب دارد و دست انداز !
بالاخره جلوی یکی از پل های هوایی پیاده شدم و تاکسی به راه خود ادامه دارد و من رفتم تا بتوانم یک تاکسی دیگر پیدا کنم تا بتوانم از روی پل به محل کارم برسم .